نگاره ی 7تم
دیشب صدای تک به تک سلولهایی که در تنم فریاد می کشیدند و جان می کندند را می شنیدم . همیشه در آنها آرزوهایی ست که تک تک جان می دهند . آرزوهایی که بند به بند نفس پس می دهند و می میرند.
هوای اطراف سرد است و من برای یک لحظه طولانی سردم می شود و می لرزم . امشب مهتاب پشت به زمین کرده ، تا همین چند سال پیش بر روی پیشخوان پنجره اتاقم خودنمایی می کرد اما از همان شب کذایی ، همان شب که شروع کردم آرزوهایم را به او باز گفتن ، رویش را برگرداند .
سالهاست هر نیمه شب به سمت تپه بالای دهکده می روم . همان جا که خورشید در رنگ آسمان غروب می کند و روز را با خود می برد . آنجا که می رسم سلولهای مرده تنم را خاک می کنم و بر میگردم تا شاید بخوابم ، اما سرما همچنان نمی گذارد .
احساس می کنم چیزی در خونم دارد یخ می زند . سرما را درون دیواره رگهایم حس می کنم .
نه ، هنوز زود است . من امشب نباید بمیرم . من هنوز آرزوهایی دارم که به هیچ کسشان نگفته ام . من هنوز زندگی را دوست دارم . این ها را که می گویم ته دلم می خندم و گریه می کنم .
می گویم هنوز آرزو دارم و می خندم و گریه می کنم .
بارها این کار را تکرار کرده ام . بارها و بارها ..
همچنان که پتو را به خودم می پیچم به دیوار روبرویم نگاه می کنم و می میرم ..
امشب هم گذشت .
فردا هم روز خداست ...
-_- -_- -_- -_- -_- -_- -_- -_- -_- -_- -_- -_-
پ.ن : این روزها هوا سرد شده ، مواظب خودت باش که سردت نشود ..